|
|
محصولات فرشگاه اصلی میهن استور :
. . داستان کوتاه “ سین ، حرف اول اسم تو بود ”
. .
. . سه نصفه شب بود. تلفن داشت خودش را خفه می کرد. یک بار. دو بار. چشمانم را نیمه باز کردم و خودم را با کش و قوس به تلفن رساندم. دلم نمی خواست بیدار شوم. بعد از مدت ها داشتم خوابش را می دیدم. خودش بود. باز رفته بودیم دارآباد و شیرین بازی اش گل کرده بود. کلاه کاپشنم را گرفته بود و مثلا می خواست هل م بدهد. صدای خنده اش ابر شده بود و به آسمان می رفت. بعد باران بارید. همانطور که کلاه کاپشنم را گرفته بود، داد زدم : نکن احمق. و باز خنده هایش ابرهای پر صدایی شد. چشمانم خیس بود و می سوخت. شاید از بس خواسته بودم نگاهش کنم و هر بار سر باز زده بود. تلفن را برداشتم. کسی پشت خط گفت : _ “پخ! ” انگار که اشتباه شنیده باشم. گره ای به ابروانم دادم و گوش تیز کردم. پرسیدم : ” بله؟! “ که باز گفت : _” پخ “ بعد صدای نفس کشیدنش آمد. انگار صدا می خندید . هیچ نگفتم. تلفن را به گوشم محکم تر چسباندم و منتظر شدم تا صدا، لب باز کند. میان خنده هایش چیزی گفت که وادارم کرد دست روی قلب بگذارم. صدای ضربان قلبم ، مانع می شد بشونم. دستم را محکم تر به سینه چسباندم و خواستم ساکتش کنم آخرین باری که گفت : منم ، دیوونه ” دیگر پیدایش نشد. زنگ زده بود تا خداحافظی کند. می خواست برود هلند. خندیدم و پرسیدم : ” دیوونه حالا چرا هلند؟! ” جواب داد : همینجوری. حتما شانه هایش را بالا داده بود ، ابروهایش را نیم دایره کرده بود و چشمانش بالا را دید می زد. همیشه همینطوری می گفت : همینجوری صدا انگار که از خندیدن خسته شده باشد ، پرسید : _ ” خوبی؟! ” … سرم را به عقب هل دادم که یعنی نه. یک نه بزرگ و کشیده. صدا پرسید : _ ” خواب بودی؟! الان اونجا شبه ، نه؟! می دونستم ها… اما می دونی که ! مرض دارم. ” دلم گفت : می دونم صدا گفت : منم خوبم خواستم حرف بزنم. اما یک چیزی ، آرام آرام توی گلویم داشت جمع می شد. یک چیز سنگین که قورت دادنی نبود. حرفم بالا نیامد صدا پرسید : _ “نمی خوای بپرسی کجام؟! چیکار می کنم؟! کدوم گوری بودم این همه وقت؟! ” کلماتم لا به لای چیز سنگین حل می شد. بالا نمی آمد صدا گفت : دارم میام. جدی جدی چیز سنگین اشک شد و بارید. کلماتم انگار آزاد شده باشند. رفتم بپرسم : کی؟! که گفت : _ ” برو بخواب. فردا شب پیشتم. ” نگاهم گاهی روی دیوار ثابت می ماند. گاهی زمین و گاهی هم به تصویرهایی کوچکی از گذشته که هر روز گردگیری شان می کردم. نمی دانستم باید چکار کنم. نیمی از وجودم خوشحال بود و نیمی از عصبانیت ، می خواست سر به دیوار بکوبد. خودم را روی تخت انداختم و زل زدم به سیاهی سقف. یادم آمد که بارها پرسیده بود : ” چرا من؟! ” و من هر بار جواب داده بودم : ” چه سوال مسخره ای. ” یادم نیست ساعت چند بود که خوابم برد. آفتاب روی چشمانم را پوشانده بود که بیدار شدم. چتری موهایم را از دهانم در آوردم و به بدنم قوس دادم. بدنم درد می کرد. کوفته بود. انگار تمام شب، با خودم جنگیده باشم. بلند شدم. چیزی زیر پاهایم صدا داد. تلفن بود. تمام دیشب یادم آمد. خوابم، تلفن و صدایی که خنده های شیرینی داشت دست به موهایم کشیدم زبر بود. ابروهایم در آمده بود و صورتم رنگ کم داشت. داشت می آمد. باید به خودم می رسیدم. باید نشان می دادم که نبودنش آنقدرها هم درد نداشت. هل کرده بودم. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. کتاب ها را در کتابخانه جای دادم و خندیدم. پایم روی زمین بند نمی شد. دست هایم گرد می شد ، در هوا می چرخید و پتو برمی داشت. می چرخید و پاکت های خالی چیپس و پفک برمی داشت. می چرخید و جوراب های تا به تا را می انداخت داخل ماشین لباس شویی. پنجره را باز کرده بودم. هوا خوب بود و بو می داد. بوی آن روزهایی که بودنش رویا نبود. به خانه رسیدم ، به خودم رسیدم… دلم خواست به گلدان خالی روی میز هم برسم. نرگس خریدم. گل نرگس را دوست می داشت. می گفت شبیه به نیمرو می ماند. عاشق نیمرویی بود که زرده اش دست نخورده و خورشید وار، بتابد شب شد. همه چیز منتظر رسیدنش بود. حتی سرامیک های سفید و سرد خانه ، که بوی وایتکس می داد. قول داده بود همه ی گل های هلند را یک جا بار بزند. می گفت : _” می خواهم همه جای خانه را گل باران کنم. روی ظرف های ناهار خوری ، روی میز تلویزیون ، لا به لای تک تک کتاب ها ، اصلا یکی هم می گذارم لای دندان هایم ، این جوری … خوبه؟! ” و من بی اینکه ببینم چطوری… قه قه می زدم که خوبه. هوا تاریک تر شد. حس کردم چشمانم سنگین شده. اما دلم می خواست با اولین زنگ ، در را به رویش باز کنم. تلفن زنگ زد. ساعت سه نصفه شب بود. داشتم فکر می کردم این وقت شب کدام احمقی می تواند باشد تلفن را برداشتم. صدای پشت خط گفت : _ “پخ “ انگار که اشتباه شنیده باشم. گره ای به ابروانم دادم و گوش تیز کردم. پرسیدم : _ ” بله؟! “ که باز گفت : _” پخ “ بعد صدای نفس کشیدنش آمد. انگار صدا می خندید . . . .
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0 |
|
برچسب ها :
داستان کوتاه “ سین ، حرف اول اسم تو بود ” , داستان , داستان زینب محلوجی , داستان عاشقانه , داستان کوتاه , داستان کوتاه عاشقانه , دلم برات تنگ شده , زینب محلوجی , سین حرف اول اسم تو بود , عاشقانه , عشق تو ,
تاریخ : دوشنبه 27 مرداد 1393 |
نظرات (0)
بازدید : 145
|
|
280
ماجرای مادربزرگ و نوه و کلیسا ..... !
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست
خم شد و سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد ، آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست ؛ اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
امتیاز : |
|
نتیجه : 1 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 9 |
|
برچسب ها :
ماجرای مادربزرگ و نوه و کلیسا ..... ! , ماجرا , داستان , نوه , مادر بزرگ , سبد , آب , تمیز , یکشنبه , دعا , فراموشی , مسن , کنایه , پدر روحانی , موعظه , پوزخند , حوض , تمسخر , مسیحی ,
تاریخ : پنجشنبه 27 بهمن 1390 |
نظرات (1)
بازدید : 572
|
|
245
عكس های شبنم قلی خانی در خارج از كشور - آذر 90
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 86 |
|
برچسب ها :
عكس های شبنم قلی خانی در خارج از كشور - آذر 90 , بازیگر , شبنم قلی خانی , نیمروز , مطالب مفید و جالب ، جک و اس ام اس ، شعر , داستان , مقاله , ضرب المثل , طنز , عکس , کاریکاتور , سرگرمی , آیا می دانید , فال , رزبلاگ تبلیغات کلیکی , خرید و فروش و کسب درآمد با اینترنت , خرید اینترنتی , سیستم کسب درآمد با کلیک , ایران مارکت سنتر , اکسین ادز , آسیا پارس , ملی مارکت , ادگاه pic , nimrooz , karyab57 , oxinads , asiapars , melimarket , sabzgostar , سینما , سریال ,
تاریخ : پنجشنبه 15 دی 1390 |
نظرات (1)
بازدید : 1562
|
|
242
عکس / آزمایش جالب روی میمون ها !
اگر هر کدام از عکس ها باز نشدند روی آن عکس راست کلیک کنید و گزینه Show Picture را انتخاب نمایید.
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 110 |
|
برچسب ها :
عکس / آزمایش جالب روی میمون ها ! , انیشتین , نیمروز , مطالب مفید و جالب ، جک و اس ام اس ، شعر , داستان , مقاله , ضرب المثل , طنز , عکس , کاریکاتور , سرگرمی , آیا می دانید , رزبلاگ تبلیغات کلیکی , خرید و فروش و کسب درآمد با اینترنت , خرید اینترنتی , سیستم کسب درآمد با کلیک , ایران مارکت سنتر , اکسین ادز , آسیا پارس , ملی مارکت , ادگاه pic , nimrooz , karyab57 , oxinads , asiapars , melimarket , sabzgostar ,
تاریخ : پنجشنبه 10 آذر 1390 |
نظرات (0)
بازدید : 847
|
|
241
عکس / خودکشی یه نفر موقع تایپ کردن !
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 90 |
|
برچسب ها :
عکس / خودکشی یه نفر موقع تایپ کردن ! , نیمروز , مطالب مفید و جالب ، جک و اس ام اس ، شعر , داستان , مقاله , ضرب المثل , طنز , عکس , کاریکاتور , سرگرمی , آیا می دانید , فال , رزبلاگ تبلیغات کلیکی , خرید و فروش و کسب درآمد با اینترنت , خرید اینترنتی , سیستم کسب درآمد با کلیک , ایران مارکت سنتر , اکسین ادز , آسیا پارس , ملی مارکت , ادگاه pic , nimrooz , karyab57 , oxinads , asiapars , melimarket , sabzgostar ,
تاریخ : پنجشنبه 10 آذر 1390 |
نظرات (0)
بازدید : 887
|
|
|
|
Code Center
فروشگاه اینترنتی
|